اگه همسن وسالهای من دوست دارن بیست ، بیست و چند سالی در زمان سفر کنند به ادامه مطالب بروند

خاطرات کودکی زیباترندیادگاران کهن مانا ترنددرسهای سال اول ساده بودآب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغروبه مکارو دزد دشت وباغ روز مهمانی کوکب خانم استسفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بودفیل نادانی برایش موش بودبا وجود سوز وسرمای شدیدریز علی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمکت جا میشدیمما پرازتصمیم کبری میشدیماک کن هایی زپاکی داشتیمیک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشتگرمی دستان ما از آه بودبرگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگهمکلاسیهای من یادم کنیدبازهم در کوچه فریادم کنید 
همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچههای جامههای وصلهداربچههای دکه خوراک سردکودکان کوچه اما مرد مردکاش هرگز زنگ تفریحی نبودجمع بودن بود و تفریقی نبودکاش میشد باز کوچک میشدیملا اقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوشای معلم یاد و هم نامت بخیریاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانیترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
ما که اینهارو ندیده بودیم هم یه چیزایی از دبستانمون یادمون اومد
دقیقا رفتم به20 سال پیشخدا خیرت بده