اگه همسن وسالهای من دوست دارن بیست ، بیست و چند سالی در زمان سفر کنند به ادامه مطالب بروند
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بودریز علی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمکت جا میشدیمیک تراش سرخ لاکی داشتیمکیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشتبرگ دفترها به رنگ کاه بودمانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگهمکلاسیهای درد و رنج و کار
بچههای جامههای وصلهدارلا اقل یک روز کودک میشدیم یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوشای دبستانیترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
ما که اینهارو ندیده بودیم هم یه چیزایی از دبستانمون یادمون اومد
دقیقا رفتم به20 سال پیشخدا خیرت بده